آرينآرين، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

آرين عزيز من

احيا

سلام قند عسلم 17/6/1388 شب قدر بود ومن خونه موندم و احيا گرفتم. تا وقتي بيدار بودم تو هم بيدار بودي.. شايد تو هم احيا گرفته بودي..  خيلي شيطون شده بودي.. بعضي وقتا تكونات اذيتم ميكرد ولي وقتي تكون نميخوردي هم خيلي نگرانت ميشدم مامان. 
29 مرداد 1390

حس قندعسلم

6/6/88 بود كه بالاخره بعد از كلي انتظار كشيدن تو رو احساس كردم . منظورم تكون خوردنهات بود گلم. خيلي اروم و ضعيف تكون ميخوردي..  مثل ماهي.. حالا بيشتر احساست ميكنم و حس مادري بيشتري دارم... برات قصه ، شعرهاي حافظ و سعدي رو ميخوندم. همينطور قران مخصوصا هر روز سوره لقمان رو...   ...
29 مرداد 1390

تعيين جنسيت..

1/6/1388 بود كه رفتم دكتر براي تعيين جنسيت.. با بايي كلي سر اين موضوع بحث ميكرديم . من ميگفتم پسره بابا محمد ميگفت دختره.. البته اون خيلي دوست داشت پسر بشي... رفتم پيش دكتر كرباسي و اون گفت پسره. و اينكه سالمه. خيلي خوشحالم بابايي كه خيلي خوشحال شد و دست داره كه زودتر بياي قندعسل.. 
29 مرداد 1390

اولين سونوگرافي

4/3/88 بود كه رفتم دكتر و اولين سونو گرافي رو انجام دادم. بابا محمدم بود. تو صفحه سونو يه سلول كوچولو بودي.. دكتر گفت همه چي خوبه... احساس جالبيه كه يه موجود كوچولو داره تو وجودت رشد ميكنه. عظمت خدا رو حس ميكنم. دوست دارم قندعسل
29 مرداد 1390

آزمايش خون

صبح 19/2/1388 بود كه رفتم و ازمايش خون دادم گفتن مشكوك به بارداريه و قرار شد چند روزه ديگه تكرارش كنم . خيلي استرس داشتم... 30/2/ دوباره تكرارش كردم و بهم گفتن كه يه مسافر كوچولو دارم. اولش شوك بودم ولي بعد خيلي خوشحال شدم. داشتم مامان ميشدم و فقط خدا رو شكر ميكردم...
29 مرداد 1390

تنهايي

بعداز يك هفته كه رفتيم يزد بابايي و ماماني برگشتن كرج. خيلي دلتنگشونم . كلي بهشون عادت كرده بوديم. فكر كنم تو هم عادت كرده بودي. حالا ديگه حسابي تنها شديم . اينجا جز خدا كسي رو نداريم. البته ما همديگرو داريم عزيز دلم
28 مرداد 1390

رفتن به خونه...

سلام عسل مامان 17 روزت بود كه بابا حمزه ما رو برد يزد خونمون... آخه بابايي خيلي دلش تنگ شده بود برامون.  توي راه زياد اذيت نكردي همش خواب بودي قربونت بودم. بابايي كلي از ديدنمون ذوق كرد... 
28 مرداد 1390

بدنيا اومدن ارين1388/10/25

25 دي بود كه من بيمارستان بستري شدم ساعته 6 بعدازظهر ... بابايي يزد بود... خيلي دلم ميخواست باشه و قبل از بستري شدن ببينمش...ساعته 11 شب بود كه بدنيا اومدي... وقتي صداي گريتو شنيدم خودم هم گريم گرفت يادمه فقط پرسيدم حالش خوبه يا نه... چقدر مادر بودن شيرينه اون لحظه تمامه غماي دنيا رو فراموش كردم حتي دردهاي خودم رو... بابا ساعته 12 شب رسيد كرج، اول تو رو ديد بعد منو...   بيمارستان كسري كرج  بدنيا اومدي... دكتر شادنوش هم دكترت بود... اينم عكسهاي 1 روزگيت ماماني   عكسهاي روز 2 تولدت.. همش خوابيدي    ...
27 مرداد 1390